6 گوشه

در بر شمع حسین کار من پروانگی ست... از ازل بر جان من یک رگ دیوانگی ست

6 گوشه

در بر شمع حسین کار من پروانگی ست... از ازل بر جان من یک رگ دیوانگی ست

6 گوشه

یازینب...

پست بعدی
.
.
خدا میداند
.
.
تعجیل در فرج صلوات
.
.
التماس دعا از همه ی بزرگواران

پیوندهای روزانه
پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ» ثبت شده است

۱۵آذر

بهش می گفتن:«آخه تو که پسر نیستی، چه جوری میخوای بجنگی؟!»

می گفت: دفاع از وطن که زن و مرد و پیر و جوون نداره. 

هر کس باید هر کاری از دستش بر میاد، بکنه.

با اینکه سنش خیلی کم بود اصلا از جنگ و جبهه نمی ترسید. 

به کسایی هم که می ترسیدن می گفت:«وقتی دشمن اومد تو شهرتون،

چرا نشستید و هیچ کاری نمی کنید؟! همه باید مبارزه کنن».

شهیده سهام خیام

تولد : 1347

شهادت : 1359 (در سن 12 سالگی به شهادت رسیدند)

علت شهادت : اشغال هویزه و اصابت تیر مستقیم رژیم بعث عراق

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1219540

برگرفته از : به نقل از روزنامه کیهان، شماره 18629، به تاریخ 85/7/8، صفحه 10

شادی روح امام و شهدا صلوات 

فدایی زینب...
۱۰آبان

روز تولد مامانم بود

من و آبجیم میخواستیم برا مامانم کادو بخریم، اما نمی دونستیم چی  مناسبه

دختر خاله ام می گفت: براش لوازم آرایشی بخرین، اینطوری زخمای صورتش معلوم نمیشه،

...زشته یه معلم با سر و صورت زخمی و کبود بره سر کلاس

مامانم خوب می دونست آرایش کردن برا شوهرش خیلی ثواب داره

اما هیچوقت برا خودش از این چیزا نمی خرید،

چون هر چی پول داشت رو خرج دارو و بیمارستان بابا می کرد...

بابا هم که همیشه کتکش می زد، فحش میداد و ...

من و آبجیم هم فقط گریه می کردیم

بابام همیشه اینطوری نبود

فقط وقتی موجی میشد، اینکار رو می کرد

می دونستم دست خودش نیست... می دونستم مامان رو دوست داره

تازه هنوز از قهرمانی های مادرم نگفتم

وقتی بابا رو موج می گرفت، ما رو می برد توی اتاق

بعد خودش می رفت جلوی بابام تا کتک بخوره

اونقدر از بابا کتک می خورد که از حال می رفت

بهش گفتم: چرا اینکار رو می کنی؟

می گفت: آخه اگه من نروم جلو، بابات خودش رو میزنه

من نمی خوام خودش رو بزنه... من بابات رو دوست دارم

می خوام توی اجرش شریک باشم

می خوام یه ذره از فداکاری های زمان جنگش رو جبران کنم

بابا هم مامان رو خیلی دوست داشت

خودم می دیدم وقتی آروم میشد و می فهمید مادرمو زده، زار زار گریه می کرد

می یومد و دست مامانمو می بوسید... با گریه معذرت خواهی می کرد

اونوقت همگی گریه می کردیم...

بابا...

مامان...

من و آبجیم...


                                           خاطره ای از زندگی یک جانباز شیمیایی

                                           منبع: نشریه با شهدا در جمعه، شماره ۷۶

سلامتی همه ی بیماران صلوات

کتاب ایثار به امضای توست/
رساله ی عشق به فتوای توست/ 
در این رساله نکته ای بارز ست/ 
عاشق اگر سر شکند جایز ست
یازینب...
فدایی زینب...