6 گوشه

در بر شمع حسین کار من پروانگی ست... از ازل بر جان من یک رگ دیوانگی ست

6 گوشه

در بر شمع حسین کار من پروانگی ست... از ازل بر جان من یک رگ دیوانگی ست

6 گوشه

یازینب...

پست بعدی
.
.
خدا میداند
.
.
تعجیل در فرج صلوات
.
.
التماس دعا از همه ی بزرگواران

پیوندهای روزانه
پیوندها
۲۶آبان

تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.

به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود.

رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی اقتاده. با تعجب گفتم:

مادر چی شد!؟

با صدای لرزانی گفت: باورت نمیشه.

گفتم: چی رو؟!

نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!

احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش. 

گفتم: آخ مادرم، چرا نمیخوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش.

از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه!

یکدفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار می شه.

با تعجب گفتم: کی؟!

گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت:

خیلی خسته ام. می خوام بخوابم.

بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت. رفت تو اتاق و خوابید.

تو دلم گفتم: پیر زن ساده دل، یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده.

اما پتوی علیرضا!!!

این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را می داد. اوایل شهادتِش،

مامان همیشه این پتو رو بر می داشت. بغل میکرد و با پسرش حرف می زد و گریه می کرد.

ما هم برای اینکه اذیت نشه، پتو را داخل انباری زیر رخت خواب ها مخفی کردیدم. کسی هم خبر نداشت.

تو همین فکر ها بودم. کسی نمی دانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم.

پس مادر از کجا فهمیده؟! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟ یکدفعه و با عجله دویدم سمت اتاق، در را باز کردم. 

خیره خیره به وسط اتاق نگاه می کردم. رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود.

همان جا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد و با تعجب گفت:

کجا رفته، علیرضا کو؟!

وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوا بیده بوده.

حالا پتو را کنار زده و رفته. بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. جلو تر آمدم. بالشتی روی زمین بود.

روی آن، یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده!!

مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید:

کو، کجا رفت؟

از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر را به خاطر پتو نبود. همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود.

با تعجب این طرف و آن طرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم. نمی دانستم چه کار باید بکنم.

بعد از می قدم زدن و آرام کردن مادر، برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم. 

خبر دوم بود یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار کرد:

امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد! بعد هم توضیح داد که این کاروان

شامل خانواده شهدا و ...می باشد. دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت.

همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود. برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا جلوی همین در 

ایستاده بود. علیرضا گفت:

راه کربلا که باز شد بر می گردم.

حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!! تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد:

جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشیع می شود.

با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته. سریع گوشی تلفن را برداشتم.

شماره شوهر خواهرم را گرفتم او کارمند بنیاد شهید بود. بعد سلم و احوال پرسی گفتم:

اسامی شهدائی که قراره تشیع بشن رو دارین؟

بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست!

با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟!

گفتم بعداً توضیح میدم او هم گفت: نه، اسامی رو ندارم، ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم.

یک ربع بعد خواهرم زنگ زد. به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد.

اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. 

راوی حمید رضا کریمی

منبع زندگی نامه و خاطرات شهید علیرضا کریمی(مسافر کربلا)

داستانی دیگر از شهید علیرضا کریمی

تعجیل در فرج صلوات

۹۲/۰۸/۲۶