6 گوشه

در بر شمع حسین کار من پروانگی ست... از ازل بر جان من یک رگ دیوانگی ست

6 گوشه

در بر شمع حسین کار من پروانگی ست... از ازل بر جان من یک رگ دیوانگی ست

6 گوشه

یازینب...

پست بعدی
.
.
خدا میداند
.
.
تعجیل در فرج صلوات
.
.
التماس دعا از همه ی بزرگواران

پیوندهای روزانه
پیوندها

۵ مطلب با موضوع «حجاب» ثبت شده است

۰۳مهر

http://www.8pic.ir/images/16019882755040479104.jpg


چادر تو را بال است

حجاب، بوته خوش بوی گل عفاف است.

فدایی زینب...
۲۱تیر

روز عفاف و حجاب رو بانوان با حجاب جامعه ی اسلامی تبریک عرض میکنم.

با چادرم شوخی داریم امروز پایش را از عمد گرفت به پایم!

 خوردم زمین...

 وسط خیابان... 

سنگریزه‌ای دستم را خراشید... 

غمگین روی صندلی افتاده. دلخور است، از دست خودش.

 دارم می‌برم آبی بپاشم به سر و رویش،

 بخنـدد! بخندیم! با چادرم رفیقم...

تعجیل در فرج صلوات

فدایی زینب...
۱۱تیر

گفتاگه گفتی چی شد من بعد از این همه مدت چادر پوشیدم؟

گفتمچه می‌دونم، لابد این‌طوری خوش‌تیپ تری!

گفت: نچ!

گفتمخب لابد فهمیدی این‌طوری حجابت کامل‌تره مثلاً!

گفتنچ!

گفتمای بابا! خب لابد عاشق یکی شدی، اون گفته اگه چادر بپوشی بیشتر دوستت دارم!!

گفتاره تقریبا نزدیک شدی!

گفتمآها!! دیدی گفتم همه‌ی قصه‌ها به ازدواج ختم می‌شوند؟ دیدی!!

گفتبرو بابا… دور شدی باز!

گفتمخب خودت بگو اصلاً

گفتیک جایی شنیدم چادر، لباس “حضرت زهرا سلام علیها” ست،


خواستم کمی شبیه “ خانومم ” باشم تا بیشتر دوستم داشته باشد...!

 تعجیل در فرج صلوات

فدایی زینب...
۰۹تیر


اینها را می بینـﮯ؟

نه مانکن اند

نه عروسک

این ها مثل من و تو قلــب دارند

قلبـﮯ که پشت این چهره های رنگ شده دیگر نمی تپد 

روح دارند

روحـﮯ که به جای پرواز ، پشت این رنگها حبس مـﮯ شود

اینجا فقط یک چیــز کم دارد

آن هم یک جـــارچـﮯ که بگوید

حراج است حـــــــــــــرآج!
فدایی زینب...
۰۶تیر

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...
این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!

تعجیل در فرج صلوات
فدایی زینب...